سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود را از اندیشه ای که مایه فزونی حکمت تگردد و عبرتی که مایه حفظت شود، تهی مدار . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :74
بازدید دیروز :5
کل بازدید :93348
تعداد کل یاداشته ها : 108
103/9/8
10:9 ص
روز عصای سفید مبارک - انجمن نابینایان و کم بینایان استان خــوزستـان
مشخصات مدیروبلاگ
 
[19]
انجمن نابینایان و کم بینایان استان خوزستان در سال 1388 از زیر پوشش انجمن نابینایان و کم بینایان ایران خارج و فعالیت رسمی خویش را در یکم اردیبهشت 1388 شروع نمود و در همین مدت اندک بالغ بر 1000 نفر از این عزیزان را به زیر پوشش خود درآورده و امید آن دارد که بتواند گره گشای مشکلی از این قشر پردرد باشد

خبر مایه
لوگوی دوستان
 

 چشم دل بایدش

 

 خداوند انسان را آفرید، آنهم بی هیچ منتی؛ هرچند که آفرینش در همه یکسان نیست و اگر کم و کاستی هست، لطف خدا بوده و مشیتش و من هم اگر چه نابینایم؛ اما برای دیدن چشم دل باید داشت که از هر چشمی بیناتر است. همگان نابیناییمان را یک نقص می دانند در حالیکه ما خود عقیده ای دیگر داریم؛ ما خود آنرا یک نعمت می دانیم، چرا که همین نقص موجب گشته تا ذکر خدا را دائما بر لبان خویش؛ و ایمان به خدا را در قلب خویش داشته باشیم.آری ما نابیناییم اما آنچه که ما را می آزارد ندیدنمان نیست بلکه آن کوردلانی هستند که ما را می آزارند و نادیده مان می گیرند؛ آنگاه که غرورمان را له می کنند، آنگاه که کاخ آرزوهایمان را ویران می کنند، آنگاه که شمع امیدمان را خاموش می کنند، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگارند و آنگاه که حتی گوشهایشان را می بندند تا صدای خرد شدن غرورمان را نشنوند و آنگاه که خدا را می بینند و بنده خدا را نادیده می گیرند، می خواهم بدانم دستانشان را بسوی کدام آسمان دراز می کنند تا برای خوشبختی خودشان دعا کنند؟ بسوی کدام قبله نماز می گزارند که ما و دیگران نگزارده ایم؟؟   

مدتهاست که گریه امانم را بریده است؛ می خواهم حرف بزنم؛ دلم آنقدرگرفته است، که می خواهم به اندازه هزار قرن گریه کنم، می خواهم نباشم. حس می کنم جایی ازقلبم سوراخ شده است. خسته از تـــو نیستم، خسته ازهیچ کسی نیستم، خسته از دوستی ها و دشمنی ها نیستم، خسته ازاین همه دوری هستم.

فاصله آدمها نسبت بهم آنقدر زیاد شده است، که گویی کسی، کسی را درک نمی کند. کسی صدای " دوستت دارم " های کسی را هم نمی شود، همه روابط به قدر پوسته تخم مرغی، ظریف و ضعیف و شکننده شده است.

صداقت کمتر خریدار دارد، معامله، به زیور و زینت و ظاهر است. صداقت را جوابی جز ناسزاگویی های بی رحمانه هیچ نیست، جای دوست و دشمن عوض شده است، خاطر کسی را که بخواهی، خاطرت را پریشان وخط خطی می کند.

یا باید مثل همه باشی، یا اگر مثل کسی نباشی، لابد مشکلی داری، یا دیوانه ات می پندارند، یا عقب افتاده و بی تمدن.

 

دلم گرفته است، از خودم؛ از خودم، که می ترسم مثل دیگران باشم.
تنهایی آدمها با تعدادی از اشیا از جنس من یا تو پُـــر نمی شود. جای خالی تنهایی آدمها را کسانی پر می کنند که بفهمندشان.
از دوستی بالاتر، عشق است، و از عشق بالاتر، فهمیدن است. به دوستی کسی نیاز ندارم؛ به عشق کسی نیاز ندارم. نیازمند کسی هستم که مرا بفهمد؛ مرا با همه بدی هایم، مرا با همه دارم ها و ندارم هایم و مرا با همه نقص هایم، مرا آنگونه که هستم بفهمد.
گریه، حتی امان نمی دهد تا .....

بگذریم. حرف بسیار دارم اما من بیشتر با سکوت خو گرفته ام تا حرف،پس سکوت می کنم، اینها که می نگارم ،شرح دلتنگی های من است. نه شرح دلسنگی های دوستان، من هرگز گنجشکی را برای خوردن شکار نکرده ام، می خواهم مثل خودم باشم، نمی خواهم کسی باشم که کسی از من خوشش بیاید و تعریف و تمجید مرا بکند، من به تحسین کسی نیاز ندارم، دلم می خواهد کسی، بودنم را، آنگونه که هستم تحقیر نکند، دوست دارم کسی مرای برای صدای تق تق عصایی که حکم راهنمای مرا دارد سرزنش نکند، دوست دارم مرا حقیر نشمارند و احترامم گذارند، همانگونه که من آنان را ارج می نهم و دوستشان دارم.
بغضی سنگین سینه ام را می فشارد، نای گفتن را از من می گیرد.

آنروزها که نه سنم قد می داد، نه عقلم و نه زورم، ناسزای بسیار شنیدم چراکه تا زور و زبان دست کسی می افتد سعی می کند قدرتش را نشان بدهد. من از همان روزها تا حالا لبخند تحویل این و آن داده ام، هرگز دست به روی کسی دراز نکرده ام و حالا می خواهم مثل همان روزها باشم، ساکت و سربراه، نمی خواهم نه زبانم بد کسی را بخواهد، ونه دستم روی کسی بلند شود. کسی را بخاطر آنگونه که هست، تحقیر نمی کنم. حتی اگر مطابق میل و سلیقه و نظر و عقیده ام نیز نباشد؛ چراکه خود زخم خورده تحقیر و ترحمم.
آنچه نمی پذیرم زور است و حرف بی منطق. آزادی تابلویی زیبا نیست که از دیدن آن لذت ببرم؛ آزادی را نه برای خود، نه برای آویزان کردن تابلویش به دیوار زندگی، که برای زیستن مردانه می خواهم.
در تمام این سالها محکومم کردند؛ آنهم به جرم نابینا بودنم؛ و به همین جرم تمام آزادی ها را از من گرفتند و این روزها هوای درونم دلتنگ است، آنچنان دلتنگم که می خوام فقط سکوت کنم... سکوت.... سکوت و بازهم سکوت.
گاهی وقتها سکوت همه چیز است، حرف ها و گفته ها سیاهی یک دفترند، باید از بیرون دادن آنها پرهیز کرد، سکوت، سپیدی درون و حاشیه دفتر است، که نه چشم را می آزارد، نه خاطر کسی را مکدر می کند، دوست خوب کسی است که سپیدیهای دفتر دوستی ات را بخواند، نه آنکه دائم سیاهی هایش را برایت ورق بزند.
هرچیزی اگر در جای خودش نباشد بد است؛ چه سکوت باشد، چه حرف!! گاه ،حرف بد است و گاه سکوت، باید جایش را فهمید و کسی که می فهمد، هم برای روزهای همصحبتی، همدم خوبی است و هم برای روزهای دلتنگی، که فــرو نـپــاشی، که زیرِ دست و پای این و آن لگد مال سوء تفاهم ها نشوی.

جایش را نمی دانم که درست انتخاب کرده ام یا نه! اما همین جا سکوت می کنم، ازهمین نقطه و در پایان همین سطر.

 

 

                       به مناسبت 23 مهرماه؛ روز عصای سفید

                         تقدیم به همه کم بینایان و نابینایان